اینجا ... پشت میز کارم نگاهت بود که از کنارم رد شد. مثل تمام روزهای دیگر با صدای قدمهایی محکم و با صلابت و شاید هم کمی ترسناک! مثل آن پنج شنبه ای که عاشقانه هایم را در کاغذ کوچکی، در دستانی پر از تشویش تقدیمت کردم و تو مبهوت شدی و بعد از کنارم با صدای قدمهایی محکم رد شدی و من ترسیدم! یادم می آید لیوان چای دستت بود. صدایت کردم و تو آمدی. با نگاهی مهربان . نامه را به دستت دادم، کلماتی درهم گفتم و بعد سراسیمه از پله ها دویدم. نفهمیدم تو کی و کجا آن را خواندی و چه فکری کردی . اما از آن به بعد دیگر نگاهم نکردی! تو سربه زیر تر شدی و من عاشق تر ... تو کمرنگ تر شدی و من هر روز پر از رنگهای رنگین کمان حضورت ... این که می گویند تو هدایت کننده ای راست است؟! پس چرا راه درست را نشانم ندادی؟ شاید همین است تفاوت من با دیگران برایت ... تو جام مرا می شکنی ... پس به من می اندیشی !!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |